فهرست مطالب
آمار بازدیدکنندگان
آرشیو مطالب در دسته بندی ‘داستان هایی در مورد نماز’

كاهلي در نماز

بسم الله
ابوبصير گفت: بعد از در گذشت حضرت صادق – عليه السّلام- پيش ام حميده رفتم تا او را در اين مصيبت تسليت بگويم. تا چمشمش به من افتاد شروع به گريه كرد من نيز از حال او به گريه افتادم آنگاه گفت: ابا محمد، اگر حضرت صادق – عليه السّلام- را هنگام مرگ مشاهده مي كردي چيز عجيبي مي ديدي. در آن لحظات آخر چشم باز كرده فرمود: هر كس بين من و او خويشاوندي هست بگوئيد بيايد همه را گرد من جمع كنيد سفارشي دارم.
ام حميده گفت: تمام خويشاوندان آن جناب را جمع كرديم، در اين موقع امام صادق – عليه السّلام- نگاهي به آنها نموده فرمود: ( ان شفاعتنا لاتنال مستخفاً بالصلوة) شفاعت ما خانواده به آن كسي كه نمازش را سبك شمارد نخواهد رسيد.[1]
——————————————————————————–
[1] . محاسن برقي، ج 1، ص 80.

قضا شدن نماز در سفر

بسم الله
شخصي خدمت امام صادق – عليه السلام- رسيد، و براي انجام كاري استخاره كرد. از قضاء استخاره بد آمد. ولي اعتنا نكرد، و سفرش را كه براي تجارت بود، آغاز كرد. اتفاقاً در سفر به او خوش گذشت، و سود بسياري به دست آورد. وي از بد آمدن استخاره در شگفت ماند، از اين رو پس از بازگشت، خدمت حضرت رسيد و جريان را از ايشان پرسيد. امام صادق – عليه السلام- لبخندي نموده و فرمودند: به ياد داري كه در مسافرتت در فلان منزل آنچنان خسته بودي كه خوابت برد. و وقتي بيدار شدي كه آفتاب طلوع كرده و نماز صبحت قضا شده بود؟! اگر خداوند متعال آنچه را كه در دنياست به تو داده بود، جبران دو ركعت نماز قضاي تو نمي‌شد.[1]
——————————————————————————–
[1] . جبهه و جهاد اكبر، ص107.

عشق واقعی به خدا

بسم الله

عشق واقعي به خدا
در كنار شهري خاركني زندگي مي‌كرد كه فقر و فاقه او را به شدت محاصره كرده بود.
روزها در بيابان گرم، همراه با زحمت فراوان و بي‌دريغ مشغول خاركني بوده و پس از به دست آوردن مقداري خار، آن را به پشت خود بار نموده به شهر مي‌آورد و به قيمت كمي مي‌فروخت.
روزي در ضمن كار صداي دور شو، كور شو، شنيد، جمعيتي را با آرايش فوق العاده در حركت ديد، براي تماشا به كناري ايستاده دختر زيباي امير شهر به شكار مي‌رفت، و آن دستگاه با عظمت از آن او بود.
در اين حين چشم جوان خاركن به جمال خيره كننده‎ي او افتاد و به قول معروف دل و دين يكجا در برابر زيبايي خيره كننده او سودا كرد.
قافله عبور كرد و جوان ساعت‌ها در اندوه و حسرت مي‌سوخت. توان كار كردن نداشت، لنگ لنگان به طرف شهر حركت كرد.
به حال اضطراب افتاد، دل خسته و افسرده شده، راه به جايي نداشت، ميل داشت بدون هيچ شرطي، وسيله ازدواج با دختر شاه برايش فراهم شود.
دانشوري آگاه او را ديد، از احوال درونش باخبر شد، تا مي‌توانست او را نصيحت كرد ولي پند دانشور بي‌فايده بود و نصيحت او اثر نداشت و آنچه عاشق را آرام مي‌كرد فقط رسيدن به محبوبش بود.
مرد دانشور آخر به او گفت:
«تو كه از حسب و نسب و جاه و مال، شهرت و اعتبار و زيبائي بهره‌اي نداري و عشق خواسته تو از محالات است و اكنون كه راه به بن‌بست رسيده، براي پيدا شدن چاره‌ي درد جز رفتن به مسجد و قرار گرفتن در سلك عابدين راهي نمي‌بينم. مشغول عبادت شو شايد از اين راه به شهرت رسيده و گشايشي در كارت حاصل شود.»
خاركن فقير پند دانشور را به كار بست،‌كوه و دشت و كار و كسب خويش را رها كرد و به مسجدي كه نزديك شهر بود و از صورت آن جز ويرانه‌اي باقي نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب نظر اهالي در آنجا پهن كرد.
كم‌كم كثرت عبادت و به خصوص نمازهاي پي‌درپي، به تدريج او را در ميان مردم مشهور كرد، آهسته آهسته ذكر خيرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن او به ميان آمد.
آري سخن از عبادت و پاكي و ركوع و سجود او در ميان مردم آنچنان شهرت گرفت كه آوازه او به گوش شاه رسيد و شاه با كمال اشتياق قصد ديدار او كرد.
شاه روزي كه از شكار باز مي‌گشت، مسيرش به كلبه‌ي عابد افتاد براي ديدن او عزم خود را جزم كرد و بالاخره همراه با نديمان، با كبكبه شاهي قدم در مسجد خراب گذاشت.
پادشاه در ضمن زيارت خاركن فقير و ديدن وضع عبادت او، به ارادتش افزوده شد، شاه تصور مي‌كرد به خدمت يكي از اولياء بزرگ الهي رسيده، تنها كسي كه خبر داشت اين همه عبادت و آه و ناله قلابي و توخالي است خود خاركن بود.
در هر صورت پادشاه سر سخن را با آن جوان باز كرد و كلام را به مسأله ازدواج كشيد، سپس با يك دنيا اشتياق داستان دختر خود را مطرح كرده كه اي عابد شب زنده‌دار، تو تمام سنت‌هاي اسلامي را رعايت كرده‌اي مگر يك سنت مهم و آن هم ازدواج است، مي‌داني كه رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) بر مساله ازدواج چه تأكيد سختي داشت. من از تو مي‌خواهم به اجراي اين سنت مهم برخيزي و فراهم آوردن وسيله‌ي آن هم با من، علاوه بر اين من ميل دارم كه تو را به دامادي خود بپذيرم، زيرا در سراپرده خود دختري دارم آراسته به كمالات و از لطف الهي از زيبايي خيره كننده‌اي هم برخوردار است، من از تو مي‌خواهم به قبول پيشنهاد من تن در دهي، تا من آن پري‌روي را با تمام مخارج لازمه در اختيار تو قرار دهم!
جوان بعد از شنيدن سخنان شاه در يك دنيا حسرت فرو رفت و در جواب شاه سكوت كرده و شاه به تصور اين كه حجب و حياء و زهد و عفت مانع از جواب اوست چيزي نگفت، از جوان عابد خداحافظي كرد و به كاخ خود رفت، ولي تمام شب در اين فكر بود كه چگونه زمينه‌ي ازدواج دخترش را با اين مرد الهي فراهم كند.
صبح شد، شاه يكي از دانشوران را خواست و داستان عابد را با او در ميان گذاشت و گفت به خاطر خدا و براي اينكه از قدم او زندگي من غرق بركت شود نزد او رو و وي را به اين ازدواج و وصلت حاضر كن.
عالم آمد و پس از گفتگوي بسيار و اقامه و دليل و برهان و خواندن آيه و خبر، ‌جوان را راضي به ازدواج كرد.
سپس نزد شاه آمد و رضايت عابد را به سلطان خبر داد، سلطان از اين مساله آن چنان خوشحال شد كه در پوست نمي‌گنجيد.
مأموران شاه به مسجد آمدند و با خواهش و تمنا لباس دامادي شاه را به او پوشاندند و او را مانند نگيني در حلقه گرفتند و با كبكبه و دبدبه شاهي به قصر آورند. در آنجا غلامان و كنيزان دست به سينه براي استقبال او صف كشيده بودند و اميران و دبيران و سپاهيان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ايستاده بودند.
وقتي قدم به بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شكوه و عظمت افتاد، غرق در حيرت شد و ناگهان برق انديشه درون جان تاريكش را روشن كرد، به اين مساله توجه نمود، من همان جوان فقير و آدم بدبختم، من همان خاركن مسكين و دردمندم، من همانم كه مردم عادي حاضر نبودند سلامم را جواب بدهند، من همان گداي دل سوخته‌ام كه از تهيه‌ي قرص نان جويي و پارچه‌اي كهنه عاجز بودم، من همان پريشان عاجز و بينواي مستمندم!
آري جوان بر اساس آيات الهي به فكر فرو رفت، كه من همان خاركنم كه بر اثر عبادت ميان تهي، و طاعت ريايي به اين مقام رسيدم، آه بر من، حسرت و اندوه از من، اگر به عبادت حقيقي و طاعت خالص اقدام مي‌كردم چه مي‌شدم؟
در غوغاي پر از آرايش ظاهري دربار، چشم دل خاركن باز شد، جمال دوست در آئينه‌ي دلش تجلي كرد. با قدم اراده و عزم استوار، پاي از دربار بيرون گذاشت و از كنار آغوش آن پري‌وش كناره گرفت و به سوي نماز و عبادت واقعي و بندگي حقيقي خدا حركت كرد.
وقتي نماز ريائي و ميان تهي و الفاظ بي‌معني اين گونه براي حل مشكل مدد كند، نماز واقعي و عبادات خالصانه، و طاعت بي‌ريا چه خواهد كرد؟[1]
لطيف راشدي ـ سرود شكفتن، ص15
——————————————————————————–
[1] . كتاب عرفان اسلامي، جلد 5، به نقل از كتاب طاقديس مرحوم ملا احمد نراقي.

دست برداشتن از دزدی

بسم الله

 
روايت شده كه به پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ خبر دادند كه؛ « شخصي روزها نماز مي خواند و شبها دزدي مي كند ».
حضرت پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود:
« نماز او باعث ترك دزديش مي شود ».[1]
پس از مدتي او را ديدند كه در حال عبادت و در گوشه اي رنجور بود سبب وعلت را پرسيدند گفت: « توبه كرده ام ! و هر چه از هركس دزيده ام به آنها بر گردانده ام. و اينك مي خواهم گوشتهائي كه از دزدي و حرام در بدنم روئيده است، آب شود! ».
——————————————————————————–
[1] .بحار الانوار، ج 82.

توبه سر دسته راهزنان

بسم الله

يكي از علماء از كربلا و نجف برمي گشت ولي در راه برگشت در اطراف كرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقايش داشتند، همه را سارقين غارت نمودند.
آن عالم مي گويد : « من كتابي داشتم كه سالها با زحمت و مشقّت زيادي آن را نوشته بودم و چون خيلي مورد علاقه ام بود در سفر و حضر با من همراه بود، اتفاقاً كتاب ياد شده نيز به سرقت رفت، به ناچار به يكي از سارقين گفتم من كتابي در ميان اموالم داشتم كه شما آن را به غارت برده ايد و اگر ممكن است آن را به من برگردانيد زيرا بدرد شما نمي خورد».
آن شخص گفت: « ما بدون اجازه رئيس نمي توانيم كتاب شما را پس بدهيم و اصلاً حق نداريم دست به اموال بزنيم ».
گفتم: « رئيس شما كجا است ».
گفت: « پشت اين كوه جايگاه او است » .
لذا من به همراهي آن دزد به نزد رئيسشان رفتيم، وقتي وارد شديم ديدم كه رئيس دزدها نماز مي خواند. موقعي كه از نماز فارغ شد آن دزد به رئيس خود گفت:
« اين عالم يك كتابي بين اموال دارد و آن را مي خواهد و ما بدون اجازه‎ي شما نخواستيم بدهيم ».
من به رئيس دزدها گفتم: « اگر شما رئيس راهزنان هستيد، پس اين نماز خواندن چرا؟ نماز كجا؟ دزدي كجا؟ ».
گفت: « درست است كه من رئيس راهزنان هستم ولي چيزي كه هست، انسان نبايد رابطه‎ي خود را با خدا به كلّي قطع كند و از خدا تماماً روي گردان شود، بلكه بايد يك راه آشتي را باقي گذارد. حالا كه شما عالميد به احترام شما اموال را برمي گردانيم ».
و دستور داد همين كار را كردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه داديم.
پس از مدّتي كه به كربلا و نجف برگشتم، روزي در حرم امام حسين – عليه السّلام – همان مرد را ديدم كه با حال خضوع و خشوع گريه و دعا مي كرد. وقتي كه مرا ديد شناخت و گفت:
« مرا مي شناسي؟ »
گفتم: « آري! »
گفت: « چون نماز را ترك نكردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفيق توبه داده و از دزدي دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر كه را نمي شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اكنون توفيق توبه و زيارت پيدا كرده‌ام ».[1]
——————————————————————————–
[1] . كتاب پاداشها و كيفرها.

ترجيح نماز بر امتحان

بسم الله
آقا سيد محسن جَبَل عامِلي از علماي بزرگ شيعه است، نواده‌ي برادر مرحوم آقا سيد جواد، صاحب مفتاح الكرامة است. ايشان در دمشق مدرسه‌اي تأسيس كرده‌اند كه دانش‌آموزان شيعه در آن مدرسه تحت نظر آن جناب تحصيل مي‌كنند حاج سيد احمد مصطفوي كه يكي از تُجار قم است، گفت من از خود سيد محسن اَمين شنيدم كه مي‌گفت يكي از تربيت يافتگان مدرسه‌ي ما براي تحصيل علم به آمريكا مسافرت كرد از آنجا نامه‎اي براي من نوشت به اين مضمون كه: چند روز پيش شاگردان مدرسه‌ي ما را امتحان مي‌كردند من هم براي امتحان رفتم.
مدتي نشستم تا نوبت به من رسيد، بسيار طول كشيد تا اينكه وقت دير شد، ديدم اگر بنشينم نمازم فوت مي‌شود، از جا حركت كردم كه بروم نماز بخوانم، آنهايي كه در آنجا بودند پرسيدند كجا مي‌روي؟ چيزي نمانده كه نوبت تو برسد. گفتم من يك تكليف ديني دارم وقتش مي‌گذرد. گفتند امتحان هم وقتش مي‌گذرد، اگر اين جلسه برگزار شد، ديگر جلسه‌اي تشكيل نخواهند داد و براي خاطر تو هرگز هيئت ممتحنه جلسه‌ي خصوصي تشكيل نمي‌دهند. گفتم هر چه بادا باد. من از تكليف ديني خود صرف نظر نمي‌كنم. بالأخره رفتم. از قضاء هيئت ممتحنه متوجه شده بودند كه من به اندازه‌ي اداء يك وظيفه‌ي ديني غيبت نموده‌ام انصاف داده، اظهار كرده بودند كه چون اين شخص در وظيفه‌ي خود جِدّي است، روا نيست كه او را مُعطّل بگذاريم. براي قدرداني از اينكه عمل به وظيفه نموده بايد جلسه‌اي خصوصي برايش تشكيل دهيم. اين بود كه جلسه‌ي ديگري تشكيل دادند، من حاضر شدم و امتحان دادم. آقاي سيد محسن امين پس از نقل داستان فرمود من در مدرسه چنين شاگرداني تربيت كرده‌ام كه اگر به دريا بيفتند دامنشان تَر نمي‌شود.[1]
——————————————————————————–
[1] . اَلكَلام يَجُرّ الكَلام، ج2، ص35.

افسوس آخرین نماز شب

بسم الله
شب قبل از عمليات محرم ، برادر مهدى سامع تا بعد از نيمه شب به شناسائى رفته بود و دير وقت خسته و كوفته برگشته و به خواب رفت . بچه ها كه براى نماز شب بيدار شده بودند او را بيدار نكردند چراكه خسته بود و شب بعد هم بايد در عمليات شركت مى كرد. صبح كه براى نماز بيدار شد گفت : مگر سفارش نكرده بودم مرا براى نماز شب بيدار كنيد؟ آه سردى كشيد و گفت : افسوس ! شب آخر عمرم نماز شب ام قضا شد! فردا شب عمليات آغاز شد و در حين عمليات، مهدى به خيل عظيم شهداي اسلام پيوست.[1]
——————————————————————————–
[1] .جا نماز معطّر، ص 20. 

نماز جماعت با سران كشورها

بسم الله

نماز جماعت با سران كشورها
روزي كه سران كشورهاي مسلمان براي قضيه صلح ايران و عراق به خدمت حضرت امام(ره) آمده بودند، وسط جلسه بود كه اذان ظهر گفته شد امام بلند شدند و فرمودند كه من مي‌خواهم نماز بخوانم و چون مقيّد بودند هنگام نماز خود را با عطر خوشبو كنند، در همان جلسه اشاره كردند كه عطر من را بياوريد، پس از عطر زدن، به نماز ايستادند و ديگران هم پشت سر ايشان نماز جماعت خواندند.[1]
——————————————————————————–
[1] . روش‌هاي پرورش احساس مذهبي نماز، ص32.

نماز جماعت چشم‌چران

 بسم الله

نماز جماعت چشم‌چران
به رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) گفتند:
فلان جوان كه در نماز جماعت شما حاضر مي‌شود چشم‌چران است و به نامحرم نگاه مي‌كند.
حضرت فرمود: او را به حال خود واگذاريد كه اين نماز جماعت سبب ترك اين عادت زشتش مي‌شود.
بعد ازمدتي به پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) خبر دادند كه آن جوان موفق به توبه از آن عادت زشت شده است.

نماز ریاکار

بسم الله

نماز رياكار
چادرنشيني مسلمان، به شهر آمد، داخل مسجد شد، ديد مردي با خشوع نماز مي گذارد. توجهش به وي معطوف گرديد. پس از نماز به او گفت: چه خوب نماز مي خواني، جواب داد علاوه بر نماز، روزه هم دارم و اجر نماز گزار صائم دو برابر نمازگزار غير صائم است. مرد اعرابي كه مجذوب او شده بود گفت: در شهر كاري دارم كه بايد آن را انجام دهم، بر من منت بگذار و قبول كن كه شترم را نزد شما بگذارم تا بروم و برگردم. او پذيرفت و چادر نشين با اطمينان خاطر شتر به وي سپرد و از پي كار خود رفت. نمازگزار رياكار با دور شدن اعرابي بر شتر نشست و با سرعت آن محل را ترك گفت. پس از ساعتي مرد چادرنشين برگشت ولي نه از نمازگزار اثري ديد و نه از شتر. در اطراف و نواحي مسجد جستجو كرد، نتيجه اي نگرفت. بيچاره سخت ناراحت و متأثر گرديد و يك شعر گفت كه مفادش اين بود: نمازش به شگفتم آورد و روزه اش مجذوبم ساخت، امّا نمازگزار روزه دار ناقه‎ي جوانم را با سرعت راند و برد.[1]
——————————————————————————–
[1] . لئالي الاخبار، ص 330.