خدا می خواست زنده بمانی!
بسم الله
کتاب خدا می خواست زنده بمانی! خاطرات شهید صیاد شیرازی از زبان دوستان و خانواده
چند سالی بود که این کتاب رو خریده بودم و هیچ جوری فرصت نمی شد بخونم تا اینکه امسال درست تو سالگرد شهید مجبور شدم بخونمش.
دنبال یه قسمت برگزیده از کتاب بودم تا بزنم تو وبلاگ. هر چی فکرش کردم هیچ کجای کتاب قشنگ تر، تامل برانگیزتر و حسرت آور تر از این چند خط نبود:
صفحه 220 از زبان سید جواد پاکدل:
مشهدی ها رسم دارند صبح روز بعد دفن می روند سرخاک. من و آقای آهی و آقای محمودی که راننده های صیاد بودند می بایست زودتر می رفتیم و فرش و وسایل دیگر را می بردیم. صبح زود رفتیم حرم امام و نماز صبح را به جماعت خواندیم. بعد رفتیم سر خاک. آن جا که رسیدیم دیدیم رفت و آمد هست و انگار کسی زودتر از ما آمده. گفتیم یعنی کی می تواند باشد.
آقا بودند؛ آقای خامنه ای. ما را که دیدند، گفتند: چند وقت است که از امیرم دور شده ام. دلم برایش تنگ شده
سلام. به نظر شما درد سرهای زندگی در یک کشور اسلامی چیست؟
راستی دوست داشتی این کتاب رو برام هدیه بگیر!
ما شما رو ببینیم.
رو جفت چشمامون می زاریم
سلام علیکم
بنده هم یه لیست کتاب دارم ….
زحمت اونو هم بکشید پس! D:
شما نمی خواین تهران تشریف بیارید؟؟؟؟؟؟؟
از تنها چیزی که نمی شونه منو ترسوند در مورد هر چیزی راجع به کتابه.
لیستتون رو هم تهیه می کنیم.
تهرونم میایم ایشا الله
شما نمیاین اینورا؟