نماز با امام
بسم الله
راديو كوچكي را كه كنار تخت بود، آهسته روشن كردم. وقت اذان بود و بايدامام را بيدار ميكردم. از پشت شيشه به سرْم كه داشت تمام ميشد و بعد به چهرة نوراني و آرام امام نگاه كردم. امام گفته بودند:
« اگر خوابم برد.، براي نماز اول وقت صدايم بزنيد.»
هر كار كردم، دلم نيامد بيدارشان كنم. بعد از درد شديدي كه داشتند، تازه خوابشان برده بود.
با خودم گفتم: « وقتي خواستيم سرُم را عوض كنيم، بيدارشان ميكنم.»
چند دقيقهاي از اذان گذشت ميخواستم بروم بيرون كه صداي امام را شنيدم:
« وقت نماز شده است؟»
خودم را كنار تخت رساندم و گفتم : « بله، الان ميخواستم» ….
كه امام گفتند: « چرا بيدارم نكرديد؟»
با خونسردي گفتم: « آقا،ده دقيقه بيشتر از وقت نگذشته است. دلم نيامد بيدارتان كنم.»
امام در حالي كه با عجله آمادة گرفتن وضو ميشدند، گفتند:
« مگر به شما نگفته بودم»
در همين موقع «احمد آقا وارد اتاق شدند. امام در حالي كه ناراحتي صورتشان را پوشانده بود، به احمد آقا گفتند: « ناراحتم از اول عمر تا به حال نمازم را اول وقت خوانده ام، چرا حالا كه آخر عمرم است، بايد ده دقيقه تأخير داشته باشم.»
نادر فاضلي