نوشته های با برچسب ‘داستان هایی در مورد نماز’
اولین نماز جمعه
اولين نماز جمعه
نزديک غروب بود.
خورشيد مي رفت تا چون ياقوتي سرخ در درياي غروب، غوطه ور شود.
کوچه هاي مدينه، از شنيدن خبر ورودش جاني تازه گرفت؛ از هرکوچه صداي هلهله و شادي بلند بود.
مسلمانان مدينه، پيش از ورود پيامبر به مدينه تصميم گرفته بودند؛ همچون اديان ديگر روزي را براي عبادت و شکرگزاري قرار دهند. چون مي دانستند که قوم يهود در روز شنبه و نصارا روز يکشنبه اجتماع مي کنند.
آنها روز قبل از شنبه را که در آن زمان «يَوْمَ العَرُوبَة» ناميده ميشد، براي اين هدف برگزيدند و به سراغ يکي از بزرگان مدينه به نام «اَسْعَد بْن زُرَارَة»، رفتند، او نماز را به جماعت بجا آورد و به آنها اندرز داد. به خاطر اجتماع مردم در اين روز، يوم العروبه، روز جمعه ناميده شد.
«اسعد» دستور داد گوسفندي را ذبح کردند و غذاي، همگي از همان يک گوسفند بود، چرا که تعداد مسلمانان در آن روز، بسيار کم و فقط حدود چهل نفر بود و اين نخستين اجتماع مسلمين در روز جمعه بود.
پيامبر ظهر روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول وارد مدينه شد، چهار روز در «قبا» منتظر حضرت علي (ع)، حضرت فاطمه (س) و تعدادي از مسلمانان ماند و در اين مدت مسجد قبا را بنيان نهاد، سپس روز جمعه به سوي مدينه حرکت کرد. به هنگام نماز به محله «بني سالم بن عوف» در وادي «رانوناء» رسيد و همراه مردم نماز روز جمعه را اقامه کرد و اين اولين نماز جمعه اي بود که رسول خدا بجا آورد و خطبه نماز هم اولين خطبه حضرت در مدينه بود؛ رسول اکرم خطبه بليغي ايراد فرمود که در اعماق قلوب آنان اثري بديع گذاشت.
بعدها آيه نازل شد و نماز جمعه تشريع گرديد. از آن زمان يکي از نمازهايي که بايد به جماعت خوانده شود و به تنهايي نمي توان خواند، نماز با عظمت جمعه است. نمازي که زيباترين گردهمايي هفتگي مسلمانان و عالي ترين عبادت سياسي هر هفته خداپرستان است. در اين نماز، امام جمعه نمازگزاران را به تقوا و پاکدامني توصيه مي کند و آنها را از مسائل سياسي و اقتصادي جهان اسلام آگاه مي سازد.
نماز جمعه طبق نظر شيعيان در زمان حضور پيامبر و امام معصوم و نايب خاص او واجب عيني است، اما در زمان غيبت کبري واجب تخييري است يعني نمازگزار ميان نماز جمعه و نماز ظهر مختار است.
تفسير نمونه، ج24، ص: 13، ذيل آيه 11سوره جمعه
بحار الأنوار،ج 19، ص 126.
دین بدون نماز
دين بدون نماز
روز به روز حلقه فشار و شکنجه را بر او تنگ تر مي نمودند.
خصوصاً که حاميان خود را از دست داده بود و اين ماجرا، جسارت دشمنان را دو چندان کرده بود.
هر روز با ديدن و شنيدن مناظر رقت بار شکنجه، طاقتش کمتر مي شد، اما مأمور به صبر بود.
مقدمات هجرت به شهر يثرب را فراهم ديد، تصميم خود را گرفت.
دستور داد هر کس تحمل آزار مشرکان را ندارد به سمت يثرب حرکت کند.
کم کم همه مسلمانان هجرت کردند و در آن شهر به پيروزيهاي چشمگيري دست يافتند.
به همين دليل، طالبان حق و جويندگان علم و معرفت، از گوشه و کنار شهرها و روستاهاي دور افتاده به شهر يثرب که اکنون به احترام پيامبر، مدينه ناميده مي شد، پناه آوردند.
بزرگان قبايل عرب يکي پس از ديگري به مدينه نزد رسول الله آمدند و اظهار کردند:که
«ما مسلمان ميشويم به شرط اين که: از نماز خواندن معاف باشيم.»
حضرت فرمود:
«ديني که در آن نماز نباشد، خيري در آن نيست.
خداوند نماز را واجب کرد و در اين وجوب رازهايي نهفته است.
اگر مردم بدون تکليف رها شوند، سرنوشتي جز سرنوشت گذشتگان خود، نخواهند داشت؛
زيرا در ميان گذشتگان، انبيايي صاحب شريعت بودند که چه بسا به خاطر آيين خود، جنگها نمودند، ولي به مرور زمان و در اثر کم توجهي مردم، آيين آنان به طور کلي از بين رفت.
از اين رو خداوند متعال اراده نمود که امت اسلام دچار چنين سرگذشتي نگردد، پس واجب کرد، تا در پنج نوبت، نام پيامبر برده شود و نماز به ياد خداوند برپا گردد تا مبادا ياد خدا و آيين پيامبر در چالشهاي زندگي گم شود، و از ياد رود.»
تفسير نمونه، ج25، ص: 429 ذيل آيه 48 سوره مرسلات
وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ ارْکَعُوا لا يَرْکَعُونَ سوره مرسلات آيه 48
و هنگامي که به آنها گفته شود رکوع کنيد رکوع نميکنند.
لاخير في دين ليس فيه رکوع وسجود،
مجمع البيان: جلد 10 صفحه 211
آروزی نماز
بسم الله
از جمله داستانهاي شنيدني از كرامات بحرالعلوم اين است كه روزي خواهر او در بستر بيماري بود و از بيماري خود به سيد شكايت مي كرد و از دنيا رفتن خود را به سيد بازگو مي نمود، بحرالعلوم فرمود: نگران نباش، تو سلامتي خود را باز مي يابي و به آرزويي مي رسي كه من نخواهم رسيد، من آرزو مي كنم كه شيخ حسين نجف(كه در زهد و تقوا مرتبه بالايي دارد) بر من نماز بخواند ، ولي او نماز نمي گزارد.ولي اي خواهر ، او برشما نماز خواهد خواند.نقل كرده اند كه جريان همين طور شد و بعد از درگذشت بحرالعلوم،شيخ حسين نجف در بستر پيري و بيماري افتاده بود كه خبر درگذشت خواهر بحرالعلوم را به او رساندند، آن شيخ كه به شدت تب كرده بود از بستر بلند شد و مثل حال صحت رفت و بر او نماز خواند، و بعد برگشت به منزل باز همان تب شديد بر او عارض شد.
قضا شدن نماز در سفر
بسم الله
شخصي خدمت امام صادق – عليه السلام- رسيد، و براي انجام كاري استخاره كرد. از قضاء استخاره بد آمد. ولي اعتنا نكرد، و سفرش را كه براي تجارت بود، آغاز كرد. اتفاقاً در سفر به او خوش گذشت، و سود بسياري به دست آورد. وي از بد آمدن استخاره در شگفت ماند، از اين رو پس از بازگشت، خدمت حضرت رسيد و جريان را از ايشان پرسيد. امام صادق – عليه السلام- لبخندي نموده و فرمودند: به ياد داري كه در مسافرتت در فلان منزل آنچنان خسته بودي كه خوابت برد. و وقتي بيدار شدي كه آفتاب طلوع كرده و نماز صبحت قضا شده بود؟! اگر خداوند متعال آنچه را كه در دنياست به تو داده بود، جبران دو ركعت نماز قضاي تو نميشد.[1]
——————————————————————————–
[1] . جبهه و جهاد اكبر، ص107.
عشق واقعی به خدا
بسم الله
عشق واقعي به خدا
در كنار شهري خاركني زندگي ميكرد كه فقر و فاقه او را به شدت محاصره كرده بود.
روزها در بيابان گرم، همراه با زحمت فراوان و بيدريغ مشغول خاركني بوده و پس از به دست آوردن مقداري خار، آن را به پشت خود بار نموده به شهر ميآورد و به قيمت كمي ميفروخت.
روزي در ضمن كار صداي دور شو، كور شو، شنيد، جمعيتي را با آرايش فوق العاده در حركت ديد، براي تماشا به كناري ايستاده دختر زيباي امير شهر به شكار ميرفت، و آن دستگاه با عظمت از آن او بود.
در اين حين چشم جوان خاركن به جمال خيره كنندهي او افتاد و به قول معروف دل و دين يكجا در برابر زيبايي خيره كننده او سودا كرد.
قافله عبور كرد و جوان ساعتها در اندوه و حسرت ميسوخت. توان كار كردن نداشت، لنگ لنگان به طرف شهر حركت كرد.
به حال اضطراب افتاد، دل خسته و افسرده شده، راه به جايي نداشت، ميل داشت بدون هيچ شرطي، وسيله ازدواج با دختر شاه برايش فراهم شود.
دانشوري آگاه او را ديد، از احوال درونش باخبر شد، تا ميتوانست او را نصيحت كرد ولي پند دانشور بيفايده بود و نصيحت او اثر نداشت و آنچه عاشق را آرام ميكرد فقط رسيدن به محبوبش بود.
مرد دانشور آخر به او گفت:
«تو كه از حسب و نسب و جاه و مال، شهرت و اعتبار و زيبائي بهرهاي نداري و عشق خواسته تو از محالات است و اكنون كه راه به بنبست رسيده، براي پيدا شدن چارهي درد جز رفتن به مسجد و قرار گرفتن در سلك عابدين راهي نميبينم. مشغول عبادت شو شايد از اين راه به شهرت رسيده و گشايشي در كارت حاصل شود.»
خاركن فقير پند دانشور را به كار بست،كوه و دشت و كار و كسب خويش را رها كرد و به مسجدي كه نزديك شهر بود و از صورت آن جز ويرانهاي باقي نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب نظر اهالي در آنجا پهن كرد.
كمكم كثرت عبادت و به خصوص نمازهاي پيدرپي، به تدريج او را در ميان مردم مشهور كرد، آهسته آهسته ذكر خيرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن او به ميان آمد.
آري سخن از عبادت و پاكي و ركوع و سجود او در ميان مردم آنچنان شهرت گرفت كه آوازه او به گوش شاه رسيد و شاه با كمال اشتياق قصد ديدار او كرد.
شاه روزي كه از شكار باز ميگشت، مسيرش به كلبهي عابد افتاد براي ديدن او عزم خود را جزم كرد و بالاخره همراه با نديمان، با كبكبه شاهي قدم در مسجد خراب گذاشت.
پادشاه در ضمن زيارت خاركن فقير و ديدن وضع عبادت او، به ارادتش افزوده شد، شاه تصور ميكرد به خدمت يكي از اولياء بزرگ الهي رسيده، تنها كسي كه خبر داشت اين همه عبادت و آه و ناله قلابي و توخالي است خود خاركن بود.
در هر صورت پادشاه سر سخن را با آن جوان باز كرد و كلام را به مسأله ازدواج كشيد، سپس با يك دنيا اشتياق داستان دختر خود را مطرح كرده كه اي عابد شب زندهدار، تو تمام سنتهاي اسلامي را رعايت كردهاي مگر يك سنت مهم و آن هم ازدواج است، ميداني كه رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) بر مساله ازدواج چه تأكيد سختي داشت. من از تو ميخواهم به اجراي اين سنت مهم برخيزي و فراهم آوردن وسيلهي آن هم با من، علاوه بر اين من ميل دارم كه تو را به دامادي خود بپذيرم، زيرا در سراپرده خود دختري دارم آراسته به كمالات و از لطف الهي از زيبايي خيره كنندهاي هم برخوردار است، من از تو ميخواهم به قبول پيشنهاد من تن در دهي، تا من آن پريروي را با تمام مخارج لازمه در اختيار تو قرار دهم!
جوان بعد از شنيدن سخنان شاه در يك دنيا حسرت فرو رفت و در جواب شاه سكوت كرده و شاه به تصور اين كه حجب و حياء و زهد و عفت مانع از جواب اوست چيزي نگفت، از جوان عابد خداحافظي كرد و به كاخ خود رفت، ولي تمام شب در اين فكر بود كه چگونه زمينهي ازدواج دخترش را با اين مرد الهي فراهم كند.
صبح شد، شاه يكي از دانشوران را خواست و داستان عابد را با او در ميان گذاشت و گفت به خاطر خدا و براي اينكه از قدم او زندگي من غرق بركت شود نزد او رو و وي را به اين ازدواج و وصلت حاضر كن.
عالم آمد و پس از گفتگوي بسيار و اقامه و دليل و برهان و خواندن آيه و خبر، جوان را راضي به ازدواج كرد.
سپس نزد شاه آمد و رضايت عابد را به سلطان خبر داد، سلطان از اين مساله آن چنان خوشحال شد كه در پوست نميگنجيد.
مأموران شاه به مسجد آمدند و با خواهش و تمنا لباس دامادي شاه را به او پوشاندند و او را مانند نگيني در حلقه گرفتند و با كبكبه و دبدبه شاهي به قصر آورند. در آنجا غلامان و كنيزان دست به سينه براي استقبال او صف كشيده بودند و اميران و دبيران و سپاهيان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ايستاده بودند.
وقتي قدم به بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شكوه و عظمت افتاد، غرق در حيرت شد و ناگهان برق انديشه درون جان تاريكش را روشن كرد، به اين مساله توجه نمود، من همان جوان فقير و آدم بدبختم، من همان خاركن مسكين و دردمندم، من همانم كه مردم عادي حاضر نبودند سلامم را جواب بدهند، من همان گداي دل سوختهام كه از تهيهي قرص نان جويي و پارچهاي كهنه عاجز بودم، من همان پريشان عاجز و بينواي مستمندم!
آري جوان بر اساس آيات الهي به فكر فرو رفت، كه من همان خاركنم كه بر اثر عبادت ميان تهي، و طاعت ريايي به اين مقام رسيدم، آه بر من، حسرت و اندوه از من، اگر به عبادت حقيقي و طاعت خالص اقدام ميكردم چه ميشدم؟
در غوغاي پر از آرايش ظاهري دربار، چشم دل خاركن باز شد، جمال دوست در آئينهي دلش تجلي كرد. با قدم اراده و عزم استوار، پاي از دربار بيرون گذاشت و از كنار آغوش آن پريوش كناره گرفت و به سوي نماز و عبادت واقعي و بندگي حقيقي خدا حركت كرد.
وقتي نماز ريائي و ميان تهي و الفاظ بيمعني اين گونه براي حل مشكل مدد كند، نماز واقعي و عبادات خالصانه، و طاعت بيريا چه خواهد كرد؟[1]
لطيف راشدي ـ سرود شكفتن، ص15
——————————————————————————–
[1] . كتاب عرفان اسلامي، جلد 5، به نقل از كتاب طاقديس مرحوم ملا احمد نراقي.
دست برداشتن از دزدی
بسم الله
روايت شده كه به پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ خبر دادند كه؛ « شخصي روزها نماز مي خواند و شبها دزدي مي كند ».
حضرت پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود:
« نماز او باعث ترك دزديش مي شود ».[1]
پس از مدتي او را ديدند كه در حال عبادت و در گوشه اي رنجور بود سبب وعلت را پرسيدند گفت: « توبه كرده ام ! و هر چه از هركس دزيده ام به آنها بر گردانده ام. و اينك مي خواهم گوشتهائي كه از دزدي و حرام در بدنم روئيده است، آب شود! ».
——————————————————————————–
[1] .بحار الانوار، ج 82.