فهرست مطالب
آمار بازدیدکنندگان

به مناسبت محرم: برگرفته از کتاب آفتاب در حجاب

بسم الله الرحمن الرحيم

اكنون كه صداي گامهاي دشمن، زمين را مي لرزاند، اكنون كه چكاچك شمشيرها بر دل آسمان، خراش مي اندازد، اكنون كه صداي شيهه اسبها، بند دلت را پاره مي كند، اكنون كه هلهله و هياهوي سپاه ابن سعد هر لحظه به خيام حسين تو نزديك مي شود، يك لحظه خواب كودكي ات را دوره مي كني و احساس مي كني كه لحظه موعود نزديك است و طوفان به قصد شكستن اخرين اميد به تكاپو افتاده است.

از جا كنده مي شوي، سراسيمه و مضطرب خود را به خيمه حسين مي رساني. حسين، در ارامشي بي نظير پيش روي خيمه نشسته است. نه، انگار خوابيده است. شمشير را بر زمين عمود كرده، دو دست را بر قبضه شمشير گره زده، پيشاني بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است.

نه فرياد و هلهله دشمن، كه آه سنگين تو او را از خواب مي پراند و چشمهاي خسته اش را نگران تو مي كند.

پيش از آنكه برادر به سنت هميشه خويش، پيش پاي تو برخيزد، تو در مقابل او زانو مي زني، دو دست بر شانه هاي او مي گذاري و با اضطرابي آشكار مي گويي:

مي شنوي برادر!؟ اين صداي هلهله دشمن است كه به خيمه هاي ما نزديك مي شود. فرمانده مكارشان فرياد مي زند: اي لشكر خدا برنشينيد و بشارت بهشت را دريابيد…

حسين بازوان تو را به مهر در ميان دستهايش مي فشارد و با آرامشي به وسعت يك اقيانوس، نگاه در نگاه تو مي دوزد و زير لب آنچنان كه تو بشنوي زمزمه مي كند:

پيش پاي تو پيامبر آمده بود. اينجا، به خواب من. و فرمود كه زمان آن قصه فرا رسيده است. همان كه تو الان خوابش را مرور مي كردي، و فرمود كه به نزد ما مي آيي. به همين زودي.

و تو لحظه اي چشم بر هم مي گذاري و حضور بيرحم طوفان را احساس مي كني و احساس ميكني كه زير پايت خالي مي شود و اولين شكافها بر تنها شاخه دست آويز تو رخ مي نمايد و بي اختيار فرياد مي كشي:

واي بر من!

حسين، دو دستش را بر گونه هاي تو مي گذارد، سرت را به سينه اش مي فشارد و در گوشت زمزمه مي كند:

واي بر تو نيست خواهرم! واي بر دشمن توست. تو غريق درياي رحمتي. صبور باش عزيز دلم!

چه آرامشي دارد سينه برادر، چه فتوحي مي بخشد، چه اطميناني جاري مي كند.

انگار در آيينه سينه اش مي بيني كه از ازل خدا براي تو تنهايي را رقم زده است تا تماما به او تعلق پيدا كني. تا دست از همه بشويي، تا يكه شناس او بشوي.

همه تكيه گاههاي تو بايد فرو بريزد، همه پيوندهاي تو بايد بريده شود، همه دست آويزهاي تو بايد بشكند، همه تعلقات تو بايد گشوده شود تا فقط به او تكيه كني، فقط به ريسمان حضور او چنگ بزني و اين دل بي نظيرت را فقط جايگاه او كني.

تا عهدي را كه با همه كودكي ات بسته اي، با همه بزرگي ات پايش بايستي:

پدر گفت: بگو يك!

و تو تازه زبان باز كرده بودي و پدر به تو اعداد را مي آموخت.

كودكانه و شيرين گفتي: يك

و پدر گفت: بگو دو

نگفتي!

پدر تكرار كرد: بگو دو دخترم.

نگفتي!

و در پي سومين بار، چشمهاي معصومت را به پدر دوختي و گفتي: بابا! زباني كه به يك گشوده شد، چگونه مي تواند با دو دمسازي كند؟

و حالا بناست تو بماني و همان يك! همان يك جاودانه و ماندگار.

بايست بر سر حرفت زينب!

كه اين هنوز اول عشق است.

برگرفته از كتاب آفتاب در حجاب

سيد مهدي شجاعي

یک نظر بگذارید


Warning: Undefined variable $user_ID in /home/etrenamaz/public_html/wp-content/themes/izidreams/izidreams/comments.php on line 201