فهرست مطالب
آمار بازدیدکنندگان

به مناسبت محرم: عاشورا

يا حسين شهيد!

دوست داري كه حجاب از گوشهايشان برداري و صداي ضجه سنگ و خاك و كلوخ را به آنها بشنواني و بفهماني كه از سنگ و خاك و كلوخ كمترند آنها كه چشم بر تابش آفتاب حقيقت مي بندند.

دوست داري پرده از چشمانشان برداري و ملائك را نشانشان دهي كه چگونه صف در صف، گرداگرد امام حلقه زده اند و اشك چشمهايشان شبنم آسا بر گلبرگ بالهايشان نشسته و گريه هايشان خاك پاي امام را تر كرده است. فرشتگاني كه ضجه مي زنند: «اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء» و امام با تكيه بر دستهاي خدا، در گوششان زمزمه مي كند: «اني اعلم ما لا تعلمون»

دوست داري به انگشت اشاره ات، پرده از ظواهر عالم برداري و لشكر بينهايت اجنه را نشان اين سپاه بي مقدار دشمن دهي و تقاضاي تضرع آميز امدادشان را به دشمن بفهماني و بفهماني كه يك اشاره امام كافيست تا ميان سرها و بدنهايشان فاصله اندازد و زمين كربلا را از سرهايشان سياه كند اما امام با اشاره مژگانش آنها را به آرامش مي خواند و اشتياق ديدارش با رسول الله را به رخشان مي كشد.

دلت مي خواهد طاقت بياوري، صبوري كني و حتي به حسين دلداري بدهي.

بچه ها چشمانشان به توست، تو اگر آرام باشي، آرامش مي گيرند و اگر تو بي تابي كني، طاقت از كف مي دهند.

سجاد كه در خيمه تيمار تو خفته است، حادثه را در اينه نگاه تو دنبال مي كند.

پس تو بايد آنچنان با آرامش و طمانينه باشي، انگار كه همه چيز منطبق بر روال معهود پيش مي رود. و مگر نه چنين است؟ مگر تو از بدو ورود به اين جهان، خودت را مهياي اين روز نمي كردي؟

پس بايد قطره قطره آب شوي و سكوت كني. جرعه جرعه خون دل بخوري و دم نياوري. همچنان كه از صبح چنين كرده اي. حسين از صبح با تك تك هر صحابي، به شهادت رسيده است، با قطره قطره خون هر شهيد، به زمين نشسته است و تو هر بار به او تسلي بخشيده اي. هر بار قلبش را گرم كرده اي و اشك از ديدگانش سترده اي.

هر بار كه از ميدان باز آمده است، افزايش موهاي سپيد سر و رويش را شمار كرده اي، به همان تعداد، در خود شكسته اي، اما خم به ابرو نياورده اي.

اكنون عون و جعفر بغض كرده نزد تو آمده اند كه: مادر! امام رخصت ميدان نمي دهد كاري بكن.

جعفر مي گويد: ماندن بيش از اين قابل تحمل نيست مادر! دست ما و دامنت!

تو چشم به آسمان مي دوزي، قامت دو نوجوانت را دوره مي كني و مي گويي: رمز اين كار را به شما مي گويم تا ببينم خودتان چه مي كنيد.

قفل رضايت اما به رمز اين كلام گشوده مي شود. برويد و امام را به مادرش فاطمه زهرا س قسم بدهيد و همين. به مقصود مي رسيد…اما …

هر دو با هم مي گويند: اما چه مادر؟

بغضت را فرو مي خوري و مي گويي: غبطه مي خورم به حالتان. در آن سوي هستي، جاي مرا پيش حسين خالي كنيد. و از خداي حسين، آمدن و پيوستنم را بخواهيد.

هر دو نگاهشان را به حلقه اشكهاي تو مي دوزند و پاهايشان سست مي شود براي رفتن.

مادرانه تشر مي زني: برويد ديگر، چرا ايستاده ايد؟!

چند قدمي مي روند، صدا مي زني:

راستي!

و سرهاي هر دو بر مي گردد.

سعي مي كني محكم و آمرانه سخن بگويي:

همين وداعمان باشد. برنگرديد براي وداع با من، پيش چشم حسين.

و بر مي گردي و خودت را به درون خيمه مي اندازي و تازه نفس اجازه مي يابد براي رها شدن و بغض مجال پيدا مي كند براي تركيدن و اشك راه مي گشايد براي آمدن.

قصه غريبي است اين ماجراي عطش. و از آن غريبتر، قصه كسي است كه خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد ديگران را در مصيبت تشنگي، التيام و دلداري دهد.

گفتن درد، تحمل آن را آسانتر مي كند اما نهفتنش و به رو نياوردنش، توان از كف مي ربايد و نهال طاقت را مي سوزاند، چه رسد به اينكه علاوه بر هموار كردن بار اندوه بر پشت خويش، بخواهي به تسلاي ديگران بايستي و به تحمل و صبوري دعوتشان كني.

باري كه بر پشت توست، ستون فقراتت را خم كرده ايت، صداي استخوانهايت را درآورده است، پيشاني ات را چروك انداخته است، چشمهايت را از حدقه بيرون نشانده است، ميان مفصلهايت، فاصله انداخته است، تنت را خيس عرق كرده است، و چهره ات را به كبودي كشانده است و … تو در اين حال بايد بخندي و به آرامش و آسايش تظاهر كني تا ديگران سنگيني بار تو را در نيابند و ثانيا بار سبكتر خويش را تاب بياورند.

اين، حال و روز توست در كربلا.

خودت را مهيا كن زينب كه حادثه دارد به اوج خودش نزديك مي شود.

اكنون هنگامه وداع فرا رسيده است.

اينگونه قدم برداشتن حسين و اينسان پيش آمدن او خبر از فراقي عظيم مي دهد.

خودت را مهيا كن زينب كه لحظه وداع مي رسد.

همه تحملها كه تاكنون كرده اي، تمرين بوده است، همه مقاومتها، مقدمه بوده است و همه تابها و توانها، تارك اين لحظه عظيم امتحان!

نه انچنان كه از صبح تا كنون بر تو گذشته است، بل آنچه از ابتداي عمر تا كنون سپري كرده اي، همه براي همين لحظه بوده است.

خودت را مهيا كن زينب، هنگامه وداع فرا رسيده است.

اكنون اين حسين است كه آرام آرام به تو نزديك مي شود و با هر قدم فرسنگها با تو فاصله مي گيرد. خداكند كه فقط سراغي از پيراهن كهنه نگيرد. پيراهني كه زير لباس رزمش بپوشد تا دشمن كه بناي غارت دارد، آن را به خاطر پارگي اش جا بگذارد.

پيراهني كه مادرت فاطمه به تو امانت داده است و گفته است كه هرگاه حسين آن را از تو طلب كند، حضور مادي اش در اين جهان، ساعتي بيشتر دوام نمي اورد و رخت به دار بقا مي برد.

اگر از تو پيراهن خواست، پيراهني ديگر براي او ببر. اين پيراهن را كه رمز رفتن دارد و بوي شهادت در او پيچيده است، پيش خود نگاه دارد.البته او كسي نيست كه پيراهن را باز نشناسد.

به هر حال آنچه بايد و مقدر است محقق مي شود.

پيراهن را كه مي آوري، آن را پاره تر مي كند كه كهنه تر بنمايد. بندهاي دل توست انگار كه پاره تر مي شود و داغهاي تو تازه تر.

مگر دشمن چقدر بي حميت است كه ممكن است چشم طمع از اين لباس كهنه هم بر ندارد؟!

ممكن؟!

مي بيني كه همين لباس را هم خونين و چاك چاك، از بدن تكه تكه برادرت در مي اورند و بر سر آن نزاع مي كنند.

پس خودت را مهيا كن زينب كه حادثه دارد به اوج خودش نزديك مي شود.

و …

 

چه شبي است امشب زينب!

عرش تا بدين پايه فرود آمده يا زمين زير پاي تو تا جايگاه خدا اوج گرفته است؟

حسين، اين خطه را با خود تا عرش بالا برده است يا عرش به زير پيكر حسين بال گسترده است؟

اينجا كربلاست يا عرش خداست زينب؟!

اگر چه خسته و شكسته اي زينب! اما نمازت را ايستاده بخوان! پيش روي خدا منشين زينب!

 

زينب!

زينب!

زينب!

السلام علي قلب صبور زينب!

یک نظر بگذارید


Warning: Undefined variable $user_ID in /home/etrenamaz/public_html/wp-content/themes/izidreams/izidreams/comments.php on line 201