فهرست مطالب
آمار بازدیدکنندگان
آرشیو مطالب در دسته بندی ‘مناسبت ها’

کوثر پر بها

کوثر پر بها


گفتم: خشم فاطمه (س)؟
گفت: جهنم خدا بُوَد.
گغتم: رضای فاطمه (ص)؟
گفت: بهشت مرتضی بُوَد.
گفتم: خطب فاطمه (س)؟
گفت: عین کلام مصطفی بُوَد.
گفتم: وضوی فاطمه (س)؟
گفت: به دردها شفا بُوَد.
گفتم: پهلوی فاطمه (س)؟
گفت: نشان مظلومیت مرتضی بُوَد.
گفتم: فدک فاطمه (س)؟
کفت: سند حقانیت علی اعلی بُوَد.
گفتم: همای فاطمه (س)؟
گفت: علی مرتضی بُوَد.
گفتم: عطای فاطمه (س)؟
گفت: کوثر پر بها بُوَد.
گفتم: خانه فاطمه (س)؟
گفت: منزل هل اتی بُوَد.
گفتم: دستان فاطمه (س)؟
گفت: بوسه گه رسول خدا بُوَد.
گفتم: پسران فاطمه (س)؟
گفت: حسن مجتبی و حسین سید الشهداء بُوَد.
گفتم: دختران فاطمه (س)؟
گفت: ام کلثوم و زینب کبری بُوَد.
گفتم: مهر فاطمه (س)؟
گفت: صفا بخش قلوب اولیاء بُوَد.
گفتم: مودت فاطمه (س)؟
گفت: اجر رسالت خاتم الانبیاء بُوَد.
گفتم: خود فاطمه (س)؟
گفت: ام ابیها، پاره قلب رسول خدا، شفیعه روز جزا بُوَد.

یاس کبود

یاس کبود


گفتم: کیستی؟
گفت: شاهد
گفتم: شاهد چی؟
گفت: شاهد ماجرایی در مدینه
گفتم: کدام مدینه؟
گفت: مدینه الرسول؟
گفتم: ماجرای هجرت را می گویی؟
گفت: هجرت، نوید گر "طلوع" است، لیک من شاهد تلخکامی بودم.
گفتم: رحلت جانسوز رسول؟
گفت: هر چند غروبی است جانکاه، لیک بدتر از این
گفتم: زخم زهرای بتول؟
گفت: آری، ضربت بر یاس کبود
گفتم: شاید به بهانه فدک بود؟
گفت: چون مودت ذی القربی فراموش شد.
گفتم: پس معلوم شد که چرا خلیفه وقت، قنفذ را از پرداخت مالیات معاف نمود؟
گفت: آری، بخاطر پاداش ضربت بر پهلوی زهرا (س) بود.

رجبعلی نعمت زاده

به مناسبت سفر مقام معظم رهبری


بسم الله الرحمن الرحیم
در آستانه ورود مقام معظم رهبری به شهر شیراز هستیم. هر چند شیرازی نیستم اما به حرمت این نون و نمک شیراز که این یکی دو ساله خوردیم یکی از نوشته های شهید آوینی که بعد از دیدار با آقا می نویسند و هیچ وقت به آقا نمی دن تا اینکه بعد از شهادتشون به دست اقا می رسه.
فوق العاده زیباست، حتما وقت بزارید بخونید
دیدیم که می شناسیمش … و تصویرش را از پیش در خاطر داشته ایم.
دیدیم که می شناسیمش، نه آن سان که دیگران را…… و نه حتی آن سان که خود را.
چه کسی از خود آشناتر ؟ دیده ای هرگز که نقش غربت در چهره خویش بیند و خود را نبشناسد؟!
دیدیم که می شناسیمش، بیش تر از خود …
 تا آنجا که خود را در او یافتیم، چونان نقشی سرگردان در آبگینه که صاحب خویش را باز یابد و یا چونان سایه ای که صاحب سایه را …
 و از آن پس با آفتاب خود را بر قدمگاهش می گستر دیم و شب که می رسید به او می پیوستیم.
آن صورت ازلی را چه کسی بر این لوح قدیم نقش کرده بود؟
 می دیدیم که چشمانش فانی است ، اما نگاهش باقی،
 می دیدیم که لبانش فانی است ، اما کلامش باقی.
چشمانش منزل عنایتی ازلی و دهانش معبر فیضی ازلی و دستانش…
چه بگویم ؟ کاش گوش نامحرمان نمی شنید .
پهندشت «حدوث» افقی بود تا «طلعت ازلی» او را اظهار کند و «زمان فانی»،
آینه ای که آن «صورت سرمدی را دیدیم که می شناسیمش، و او همان است ، که از این پیش طلعتش را در آب و خاک و باد و آتش دیده ایم،
در خورشید آنگاه می تابد،
در ابر آنگاه که می بارد،
در آب باران آنگاه که در جست و جوی گودال ها و دره ها برمی آید ،
در شفقت صبح،
در صراحت ظهر،
 درحجب شب،
در رقّت مه
و در حزن غروب نخلستان،
 در شکافتن دانه ها
و در شکفتن غنچه ها …
در عشق پروانه و در سوختن شمع.
دیدیم که می شناسیمش و آن «عهد» تازه شد.
شمع میمرد و پروانه می سوزد تا آن عهد جاودانه شود، عهدی که آتش او با بال های ما بسته است.
دیدیم که می شناسیمش و دوستش داریم، آن همه که آفتابگردان آفتاب را، آن همه که دریا ماه را…
و او نیز ما را دوست میدارد ، آن همه که معنا لفظ را.
دیدیم که می شناسیمش،
از آن جاذبه ای که بالها را بسوی او می گشود،
از آن قبای اشک که بر اندامش دوخته بود،
از آنکه می سوخت و با اشک از چشمان خویش فرو میریخت و فانی می شد در نوری سرمدی،
همان نوری که مبدآ ازلی ادم و عالم است و مقصد ابدی آن.
آب میگذرد، اما این نقش سرمدی فراتر از گذشتن بر نشسته است.
چشمانش بسته شد، اما نگاهش باقی ماند،
دهانش بسته شد، اما کلامش باقی ماند.
زمین مهبط است، نه خانه وصل.
در این جا نور از نار می زاید و بقا در فنا است و قرار در بی قراری.
زمین معبر است و نه مقر…
و ما می دانستیم.
پروانه ای دوران دگردیسی اش رابه پایان برد و بال گشود و پیله اش چون لفضی تهی از معنا، از شاخه درخت فرو افتاد.
رشته وحی گسست و ما ماندیم و عقلمان.
عصر بینات به پایان رسید و ان اخرین شب ، دیگر به صبح نینجامید.
در تاریکی شب، سیر سیرکی نوحه غربت را زمزمه میکرد.
خانه، چشم بر زمین و اسمان بست و در ظلمت پشت پلک ها یش پنهان شد.
پرده ها را آویختیم تا چشمانمان به لاشه سرد و بی روح زمین نیفتد و درخود ما ندیم و یتیمانه گریستیم.
دیری نپایید که ماه بر آمد و در آینه خود را نگریست و شب پرک ها بال به شیشه کوفتند تا راهی به دشت شناور در ماهتاب بیابند.
عزیز ما، ای وصی امام عشق !
آنان که معنای «ولایت» را نمی دانند در کار ما سخت درمانده اند،
اما شما خوب می دانید که سر چشمه این تسلیم و اطاعت و محبت در کجاست.
خودتان خوب می دانید که چقدر شما را دوست می داریم و چقدر دلمان می خواست آن که روز به دیدار شما آمدیم ، سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم .
ما طلعت آن عنایت ازلی را در نگاه شما باز یافتیم.
لبخند شما شفقت صبح را داشت و شب انزوای ما را شکست.
سر ما و قدمتان ، که وصی امام عشق هستید و نایب امام زمان (ع)

التماس دعا
یا علی

شعري از مهدي سهيلي به مناسبت ميلاد پيامبر ص

بسم رب النور النور

عيد شما مبارك


زمين و آسمان مكه آنشب نور باران شد
و موج عطر گل در پرنيان باد مي پيچيد
اميد زندگي در جان موجودات مي جوشيد
هوا آغشته با عطر شفا بخش بهاران بود
شبي مرموز و رويايي
به شهر مكه، مهر پاك جانان، دختر مهتاب مي خنديد
شبانگه ساحت ام القري در خواب مي خنديد
ز باغ آسمان نيلگون صاف و مهتابي
دمادم بس ستاره مي شكفت و آسمان پولك نشان مي شد
صداي حمد و تهليل شباويزان خوش آهنگ
بسوي كهكشان مي شد
دل سياره ها در آسمان، حال تپيدن داشت
و دست باغبان آفرينش در چنان حالت
سر گل آفريدن داشت
شگفتي خانه ام القري در انتظار رويدادي بود
شب جهل و ستمكاري
به اميد طلوع بامدادي بود
سراسر دستگاه افرينش اضطرابي داشت
و نبض كائنات از انتظاري دم به دم ميزد
همه سياره ها در گوش هم آهسته مي گفتند:
كه امشب نيمه شب خورشيد مي تابد
ز شرق آفرينش اختر اميد مي تابد
در آن حال آمنه در عالم سرگشتگي مي ديد
ببام خانه اش بس آبشار نور مي بارد
و هر دم يك ستاره در سرايش مي چكد رنگين و نوراني
و زين قدرت نمايي ها نصيب او
شگفتي بود و حيراني
در آن دم مرغكي را ديد با پرهاي ياقوتي
و منقاري زمزد فام
به سويش پر كشيد از بام
و در صحن سرا پر زد
و پرهاي پرندين را به پهلوي زن درد آشنا ساييد
به ناگه درد او آرام شد آرام
به كوته لحظه اي گرداند سر را آمنه با هاله اميد
تنش نيرو گرفت و در دلش نور خدا تابيد
چو ديد آن حاصل كون و مكان و لطف سرمد را
دو چشمش برق زد تا ديد رخشان چهر احمد را
شنيد از هر مكان عطر دلاويز محمد ص را
سپس بشنيد اين گفتار وحي آميز
الا اي آمنه! اي مادر پيغمبر خاتم
سرايت خانه توحيد ما باد و مشيت باد
سعادت همره جان تو و جان محمد ص باد
بدو بخشيده ايم اي آمنه اي مادر تقوي!
صداي دلكش داوود و حب دانيال و عصمت يحيي
بفرزند تو بخشيديم
كردار خليل و قول اسماعيل و حسن چهره يوسف
شكيب موسي عمران و زهد و عفت عيسي
بدو داديم خلق آدم و نيروي نوح و طاعت يونس
وقار و صولت الياس و صبر بي حد ايوب
بود فرزند تو نيكو
بود دلبند تو محبوب
سراسر پاك
سراپا خوب
دو گوش آمنه بر وحي ذات پاك سرمد بود
دو چشم آمنه در چشم درخشان محمد ص بود
كه ناگه ديد روي دختراني آسماني را
بدست اين يكي ابريق سيمين، در كف آن ديگري تشت زمرد بود.
دگر، حوري پرندي چون گل، مهتاب در كف داشت
محمد ص را چون مرواريد غلتان شستشو دادند
بنام پاك يزدان بوسه بر روي او دادند
سپس از آستين كردند بيرون دست قدرت را
زدند از سوي درگاه خداوندي
ميان شانه هاي حضرتش مهر نبوت را
سپس در پرنياني نقره گون ارام پيچيدند
وز آنجا دختران بر عرش كوچيدند
همان شب قصه پردازان ايراني خبر دادند
كه آمد تكسواري در مدائن سوي نوشروان
و گفت: اي پادشه آتشكده آذر گشسب ما
كه صدها سال روشن بود
هم امشب ناگهان خاموش شد، خاموش
به يثرب يك يهودي بر فراز قلعه اي فرياد را سر داد
كه امشب اختري تابنده پيدا شد
و اين نجم درخشان اختر فرزند عبد الله
نوين پيغمبر پاك خداوند است
و انساني
يكي مرد عرب اما بيابانگرد و صحرايي
قدم بگذاشت در ام القري وين شعر را برخواند
كه اي ياران مگر ديشب بخواب مرگ پيوستيد
چه كس ديد از شما آن روشنان آسماني را ؟
كه ديد از مكيان آن ماهتاب پرنياني را؟
زمين و آسمان مكه ديشب نور باران بود
هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود
بيابان بود و تنهايي و من ديدم
كه از هر سو ستاره بر زمين ما فرود آمد
به چشم خويش ديدم ماه را از جاي خود كندند
ز هر سو در بيابان عطر مشك و بوي عطر آمد
بيايان بود و من، اما چه مهتاب دلارايي
بيابان بود و من، اما چه اخترهاي زيبايي
بيابان، رازها دارد
ولي در شهر آن اسرار پيدا نيست
بيابان، نقش ها دارد كه در شهر اشكارا نيست
كجا بوديد اي ياران؟
كه ديشب آسمانيها زمين مكه را كردند گلباران
ولي گل نه، ستاره بود جاي گل
زمين و آسمان مكه ديشب نور باران بود
هوا آغشته با عطر شفا بخش بهاران بود
به اهنگ عرب اين شعر را خواندند و رقصيدند
كه اي ياران مگر ديشب بخواب مرگ پيوستيد؟!
چه كس ديد از شما آن روشنان آسماني را؟
كه ديد از مكيان آن ماهتاب پرنياني را؟
بيابان بود و تنهايي و من ديدم
كه از هر سو ستاره بر زمين ما فرود آمد
بچشم خويش ديدم ماه را از جاي خود كندند
ز هر سو در بيابان عطر مشك و بوي عود آمد
بيابان بود و من، اما چه مهتاب دلارايي!
بيابان بود و من، اما چه اخترهاي زيبايي
بيابان رازها دارد
ولي در شهر، ان اسرار پيدا نيست
بيابان نقش دارد كه در شهر آشكارا نيست
كجا بوديد اي ياران؟
كه ديشب آسمانيها زمين مكه را كردند گلباران
ولي گل نه، ستاره جاي گل بود
زمين و اسمان مكه ديشب نور باران بود
هوا آغشته از عطر شفا بخش بهاران بود
روانت شادمان بادا
كجايي اي عرب! اي ساربان پير صحرايي؟!
كجايي اي بيابانگرد روشن راي بطحايي؟!
كه اينك بر فراز چرخ يابي نام احمد را
و در پر موج بيني اوج بانگ احمد ص را
محمد ص زنده و جاويد خواهد ماند
محمد ص تا ابد تابنده چون خورشيد خواهد ماند
جهاني نيك مي داند كه نامي همچو نام پاك پيغمبر مويد نيست
و مردي زير اين سبز اسمان همتاي احمد نيست
زمين ويرانه باد و سرنگون باد، آسمان پير
اگر بينم روزي در جهان نام محمد نيست

الهي! به حق محمد اشف صدر المحمد بظهور الحجه

التماس دعا
يا علي

ميلاد حضرت زهرا سلام الله عليها

بسم الله الرحمن الرحیم

ای مضمون آب و آیینه
ای نجابت سبز
ای رایحه نسیم صبح
خورشید رو به تو نماز می گذارد
ومهتاب
بر بوریای قامت تو به تمنا می نشیند.
ای بلندای قامت عشق
ای مفهوم سبز ولایت
میلاد تو تولد دوباره نور است
تولد یک کهکشان حماسه و غرور
یک آسمان پاکی و صداقت
یک جهان نور و سرور
ای زهره!
ای زهرا!
ای صداقت محمد (صل الله علیه و آله) در تو جاری
و ای زبان علی (علیه السلام) در نگاهت متجلی
تولدت مبارک.
به شما دخترانی که آیه های سبز عفاف از نگاهتان می تراود
و به شما مادرانی که گلبوته های سبز محبت
در باغچه دستان پر مهرتان می روید
روز زن و روز مادر را تبریک می گویم.

میلاد بزرگ بانوی اسلام حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها دخت پیامبر. همسر ولایت. مادر امامت را بر همه شما سروران تبریک و تهنیت عرض می کنم.

نامه خدا براي من و امثال من!

قل هو الله احد

يك هفته گذشت…

يك هفته از رفتنش مي گذره…

چقدر جاي خاليش به چشم مياد…

چقدر ادم احساس دلتنگي مي كنه…

مثل همه ادما كه وقت دلتنگيشون به چيزي پناه مي برن رفتم سراغ قرآن…

سر انگشتم رو شانسي گذاشتم روي يكي از صفحات و باز كردم…

آيه چي بود؟؟؟

نه! جالب تر از اون يه نامه بود.

از اونجايي كه من عاشق اينم كه سورپرايز بشم با ذوق نامه رو باز كردم

با هم مي خونيمش

29 رمضان المبارك 1425 ق


قل هو الله احد


بنده من سلام!

الان ساعتهاي پاياني ماه مبارك رمضان است و من در حال نوشتن نامه هايي براي بندگانم، كه حاكي از ياداوريهاييست كه تو اين يك سال، يعني تا سال ديگه که باز مهمون من مي شيد و بهش نياز داريد، هستم.

واسه همه بنده هايي كه اين يك ماه رو روزه گرفتن اين پيامها رو مي فرستم.

بعضي كه خودشون تو اين يك ماه لحظه به لحظه با پيام ها و انگيزه مهموني دادن من آشنا بودن و زندگي كردن.

بعضي هم كه ارتباطشون خوب بود به دلشون انداختم.

براي بعضي هم نامه نوشتم.

چرا نوشتم؟!

بنده من!

اگه يادت مونده باشه از همون اول اول وعده يه روز ديگه اي رو بهت داده بودم…

و هر روز 10 مرتبه اون روز رو به خودت ياداوري مي كني و اقرار مي كني به اينكه صاحب اون روز منم…

با احوال و روحياتت كاملا آشنام و همش رو مي دونم، بخاطر همينه كه 30 روز روزه رو برات اجبار كردم.

سخته! مي دونم!

اما بخاطر خودت گذاشتم…

اول بزار چند تا خبر از اينده بهت بدم.

تو همون روزي كه تو مي گي مالك يوم الدينش منم…

مي دوني چه حال و روزي داري؟!

مستاصل، نادم، دستت از همه جا كوتاست، هيچ كدوم از اطرافيانت به فكرت نيستند، همه افرادي كه الان دور و برت رو گرفتن و دل به اونا خوش كردي، همه اونايي كه قربون صدقت مي رن و بلات رو به جون خريدار مي شن تو همون روز نه تنها ازت فرار مي كنن و دور و برت نميان بلكه اگر از دستشون بر بياد سنگيني بار خودشون رو هم رو دوشت مي زارن.

بنده من!

پدر، مادر، همسر، دوست، آشنا، همسايه و … همشون وسيله ان. تو هم براي اونا وسيله اي. وسيله اي براي اينكه روز موعودتون رو درست كنيد.

همتون وسيله هم ديگه ايد براي رسيدن به من.

داشتم مي گفتم: تو اون روز كه دور و برت خاليه و هيچكس رو نداري فكر مي كني توجيه گره از مشكل لاينحلت باز مي كنه.

آره! توجيه…

همون فعلي كه تو اين دنيا هم بد جور داري بهش عادت مي كني…

اون روز وقتي نوبت تو مي رسه و پروندت رو باز مي كنم و شروع مي كنم به خوندن، مي دوني جواب تو در برابر سوال من چيه؟!

سوال من اينه كه: چرا؟ چرا گناه كردي؟

و جواب تو اينه که: نتونستم! نتونستم كه گناه نكنم.

و من اين يك ماه تو رو مهمون خودم مي كنم تا بهت ثابت كنم مي توني. و هر سال اين اثبات براي ياداوري تو تكرار ميشه.

اما امان از دل غافل تو زينب! امان!

من هر سال ميام بهت ثابت كنم:

خواستن، توانستن است.

آخر اين ماه براي همه بنده هام پيام مي فرستم كه:

ديديد تونستيد، فردا روزي نگيد: نتونستما

زينب! ديدي؟! ديدي مي توني تحمل كني؟!

مي توني جلوي خودت رو بگيري؟!

مي توني چشم پوشي كني؟!

هر چند از گشنگي جلوي چشمات رو نمي ديدي اما تونستي تحمل كني؟!

هر چند يخچال پر بود از مواد غذايي رنگارنگ اما تونستي جلوي خودت رو بگيري؟!

هر چند ليوان اب خنك تو دستت خيلي وسوست مي كرد اما تونستي ازش چشم پوشي كني؟!

تو تونستي و ديدي كه مي توني.

همينجوري كه جلوي شكم رو تونستي بگيري، جلوي شهوت رو هم مي توني بگيري و اگر جلوي اين دو تا كه ام الفساد هستند رو تونستي بگيري روز موعودت رو آباد كردي.

جلوي شهوت رو گرفتن خيلي اسون تر از جلوي شكم رو گرفتن، هست.

فقط اراده مي خواد، فقط اراده

زينب! خواستن توانستن است.

نمي گم سعي كن گناه نكني، ميگم گناه نكن. چون مي دونم و مي دوني كه اگه بخواي مي توني گناه نكني اما بهت مي گم برو تو فاز اينكه به خودتم ثابت كني كه مي توني.

برو به نفس امارت ثابت كن كه از پسش بر مياي و مي توني زمينش بزني.

مي دوني چرا نفس امارت اينقدر نسبت به تو جريح شده؟ اخه اينقدر بهش رو دادي كه ديگه باور كرده هميشه برنده ميدون بايد او باشه. يه بار هم كه تو مياي برنده شي بهش بر مي خوره و براش سنگين تموم ميشه.

خيلي تو اين روزا با هم انس گرفته بوديم. يادش بخير چقدر شباي قدر رو با هم درد و دل كرديم. اما چه ميشه كرد. موندن و رفتن من دست تو و دلته.خيلي دوست دارم بنده هام هر شبشون مثل شب قدر باشه.

دوستت دارم! تو هم منو دوست داشته باش.

به يادم باش

والسلام علي من اتبع الحق

به مناسبت محرم: حركت كاروان اسرا از كربلا به سمت كوفه

بسم الله الرحمن الرحيم

اين شترهاي عريان و بي جهاز، براي بردن شما صف كشيده اند.

عمر سعد به سپاهش فرمان بر نشستن مي دهد و عده اي را هم مامور سوار كردن كودكان و زنان مي كند.

مردان براي سوار كردن كودكان و زنان هجوم مي آورند. گويي بهانه اي يافته اند تا به «آل الله» نزديك شوند و به دست اسيران خويش دست بيارند. غافل كه دختر حيدر، نگاهبان اين نواميس خداوندي است و كسي را ياراي تعرض به اهل بيت خدا نيست.

با تمام غيرت مرتضوي ات فرياد مي كشي:

هيچ كس دست به زنان و كودكان نمي زند! خودم همه را سوار مي كنم. همه وحشتزده پا پس مي كشند و با چشمهاي از حدقه در آمده، خيره و معطل مي مانند و در ميان زنان و كودكان، چشم مي گرداني و نگاه در نگاه سكينه مي ماني:

سكينه جان! بيا كمك كن!

سكينه چشم مي گويد و پيش مي ايد و هر دو، دست به كار سوار كردن بچه ها مي شويد. كاري كه پيش از اين هيجكدام تجربه نكرده ايد. همچنانكه زنان و كودكان نيز سفري اينگونه را در تمام عمر تجربه نكرده اند.

در ميان اين معركه دهشتزا، با حوصله اي تمام و كمال، زنان و كودكان را يك به يك سوار مي كني و با دست و كلام و نگاه، آرام و قرارشان مي بخشي.

اكنون سجاد مانده است و سكينه و تو.

رمق، آنچنان از تن سجاد، رفته است كه نشستن را هم نمي تواند. چه رسد به ايستادن و سوار شدن.

تو و سكينه در دو سوي او زانو مي زنيد، چهار دست به زير اندام نحيف او مي بريد و آنچنانكه بر درد او نيفزايد، آرام از جا بلندش مي كنيد و با سختي و تعب بر شتر مي نشانيد.

تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو مي افتد و پيشاني بر گردن شتر مماس مي شود.

دشمن براي رفتن، سخت شتابناك است و هنوز تو و سكينه بر زمين مانده ايد.

اگر دير بجنبيد دشمن پا پيش مي گذارد و در كار سوار شدن دخالت مي كند.

دست سكينه را مي گيري و زانو خم مي كني و به سكينه مي گويي: سوار شو!

سكينه مي خواهد بپرسد: پس شما چي عمه جان!

اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجيح مي دهد.

اكنون فقط تو مانده اي و آخرين شتر بي جهاز و … يك دريا دشمن و … كاروان پا به راه كه معطل سوار شدن توست.

نگاه دوست و دشمن، خيره تو مانده است. چه مي خواهي بكني زينب؟! چي مي تواني بكني؟!

اكنون هزاران چشم، خيره و دريده مانده اند تا استيصال تو را ببينند و براي استمداد ناگزير تو، پاسخي تحقير يا تمسخر يا ترحم بياورند.

 

خدا هيچ عزيزي را در معرض طوفان ذلت قرار ندهد.

خدا هيچ شكوهمندي را دچار اضطرار نكند.

«امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء»

 

چه كسي را صدا كردي؟ از چه كسي مدد خواستي؟

آن كيست در عالم كه خواهش مضطر را اجابت كند؟

هم او در گوشت زمزمه مي كند كه: به جبران اين اضطرار، از اين پس، ضمير مرجع «امن يجيب» تو باش.

هر كه از اين پس در هر كجاي عالم، لب به «امن يجيب» باز كند، دانسته و ندانسته تو را مي خواند و ديده و نديده تو را منجي خويش مي يابد.

خدا نمي تواند زينبش را در اضطرار ببيند.

اينت اجابت زينب!

ببين كه چگونه برايت ركاب گرفته است. پا بر زانوي او بگذار و با تكيه بر دست و بازوي او سوار شو، محبوبه خدا!

بگذار دشمن گمان كند كه تو پا بر فضا گذاشته اي و دست به هوا داده اي.

دشمني كه به جاي خدا، هوي را مي پرستد، توان دريافت اين صحنه را ندارد.

همچنانكه نمي تواند بفهمد كه خود را اسير چه كارواني كرده است و چه مقرباني را بر پشت عريان شتران نشانده است.

همچنانكه نمي تواند بفهمد كه چه حجت الله غريبي را به غل و زنجير كشانده است…

همچنانكه نمي تواند بفهمد…

برگرفته از كتاب افتاب در حجاب

سيد مهدي شجاعي

به مناسبت محرم: عاشورا

يا حسين شهيد!

دوست داري كه حجاب از گوشهايشان برداري و صداي ضجه سنگ و خاك و كلوخ را به آنها بشنواني و بفهماني كه از سنگ و خاك و كلوخ كمترند آنها كه چشم بر تابش آفتاب حقيقت مي بندند.

دوست داري پرده از چشمانشان برداري و ملائك را نشانشان دهي كه چگونه صف در صف، گرداگرد امام حلقه زده اند و اشك چشمهايشان شبنم آسا بر گلبرگ بالهايشان نشسته و گريه هايشان خاك پاي امام را تر كرده است. فرشتگاني كه ضجه مي زنند: «اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء» و امام با تكيه بر دستهاي خدا، در گوششان زمزمه مي كند: «اني اعلم ما لا تعلمون»

دوست داري به انگشت اشاره ات، پرده از ظواهر عالم برداري و لشكر بينهايت اجنه را نشان اين سپاه بي مقدار دشمن دهي و تقاضاي تضرع آميز امدادشان را به دشمن بفهماني و بفهماني كه يك اشاره امام كافيست تا ميان سرها و بدنهايشان فاصله اندازد و زمين كربلا را از سرهايشان سياه كند اما امام با اشاره مژگانش آنها را به آرامش مي خواند و اشتياق ديدارش با رسول الله را به رخشان مي كشد.

دلت مي خواهد طاقت بياوري، صبوري كني و حتي به حسين دلداري بدهي.

بچه ها چشمانشان به توست، تو اگر آرام باشي، آرامش مي گيرند و اگر تو بي تابي كني، طاقت از كف مي دهند.

سجاد كه در خيمه تيمار تو خفته است، حادثه را در اينه نگاه تو دنبال مي كند.

پس تو بايد آنچنان با آرامش و طمانينه باشي، انگار كه همه چيز منطبق بر روال معهود پيش مي رود. و مگر نه چنين است؟ مگر تو از بدو ورود به اين جهان، خودت را مهياي اين روز نمي كردي؟

پس بايد قطره قطره آب شوي و سكوت كني. جرعه جرعه خون دل بخوري و دم نياوري. همچنان كه از صبح چنين كرده اي. حسين از صبح با تك تك هر صحابي، به شهادت رسيده است، با قطره قطره خون هر شهيد، به زمين نشسته است و تو هر بار به او تسلي بخشيده اي. هر بار قلبش را گرم كرده اي و اشك از ديدگانش سترده اي.

هر بار كه از ميدان باز آمده است، افزايش موهاي سپيد سر و رويش را شمار كرده اي، به همان تعداد، در خود شكسته اي، اما خم به ابرو نياورده اي.

اكنون عون و جعفر بغض كرده نزد تو آمده اند كه: مادر! امام رخصت ميدان نمي دهد كاري بكن.

جعفر مي گويد: ماندن بيش از اين قابل تحمل نيست مادر! دست ما و دامنت!

تو چشم به آسمان مي دوزي، قامت دو نوجوانت را دوره مي كني و مي گويي: رمز اين كار را به شما مي گويم تا ببينم خودتان چه مي كنيد.

قفل رضايت اما به رمز اين كلام گشوده مي شود. برويد و امام را به مادرش فاطمه زهرا س قسم بدهيد و همين. به مقصود مي رسيد…اما …

هر دو با هم مي گويند: اما چه مادر؟

بغضت را فرو مي خوري و مي گويي: غبطه مي خورم به حالتان. در آن سوي هستي، جاي مرا پيش حسين خالي كنيد. و از خداي حسين، آمدن و پيوستنم را بخواهيد.

هر دو نگاهشان را به حلقه اشكهاي تو مي دوزند و پاهايشان سست مي شود براي رفتن.

مادرانه تشر مي زني: برويد ديگر، چرا ايستاده ايد؟!

چند قدمي مي روند، صدا مي زني:

راستي!

و سرهاي هر دو بر مي گردد.

سعي مي كني محكم و آمرانه سخن بگويي:

همين وداعمان باشد. برنگرديد براي وداع با من، پيش چشم حسين.

و بر مي گردي و خودت را به درون خيمه مي اندازي و تازه نفس اجازه مي يابد براي رها شدن و بغض مجال پيدا مي كند براي تركيدن و اشك راه مي گشايد براي آمدن.

قصه غريبي است اين ماجراي عطش. و از آن غريبتر، قصه كسي است كه خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد ديگران را در مصيبت تشنگي، التيام و دلداري دهد.

گفتن درد، تحمل آن را آسانتر مي كند اما نهفتنش و به رو نياوردنش، توان از كف مي ربايد و نهال طاقت را مي سوزاند، چه رسد به اينكه علاوه بر هموار كردن بار اندوه بر پشت خويش، بخواهي به تسلاي ديگران بايستي و به تحمل و صبوري دعوتشان كني.

باري كه بر پشت توست، ستون فقراتت را خم كرده ايت، صداي استخوانهايت را درآورده است، پيشاني ات را چروك انداخته است، چشمهايت را از حدقه بيرون نشانده است، ميان مفصلهايت، فاصله انداخته است، تنت را خيس عرق كرده است، و چهره ات را به كبودي كشانده است و … تو در اين حال بايد بخندي و به آرامش و آسايش تظاهر كني تا ديگران سنگيني بار تو را در نيابند و ثانيا بار سبكتر خويش را تاب بياورند.

اين، حال و روز توست در كربلا.

خودت را مهيا كن زينب كه حادثه دارد به اوج خودش نزديك مي شود.

اكنون هنگامه وداع فرا رسيده است.

اينگونه قدم برداشتن حسين و اينسان پيش آمدن او خبر از فراقي عظيم مي دهد.

خودت را مهيا كن زينب كه لحظه وداع مي رسد.

همه تحملها كه تاكنون كرده اي، تمرين بوده است، همه مقاومتها، مقدمه بوده است و همه تابها و توانها، تارك اين لحظه عظيم امتحان!

نه انچنان كه از صبح تا كنون بر تو گذشته است، بل آنچه از ابتداي عمر تا كنون سپري كرده اي، همه براي همين لحظه بوده است.

خودت را مهيا كن زينب، هنگامه وداع فرا رسيده است.

اكنون اين حسين است كه آرام آرام به تو نزديك مي شود و با هر قدم فرسنگها با تو فاصله مي گيرد. خداكند كه فقط سراغي از پيراهن كهنه نگيرد. پيراهني كه زير لباس رزمش بپوشد تا دشمن كه بناي غارت دارد، آن را به خاطر پارگي اش جا بگذارد.

پيراهني كه مادرت فاطمه به تو امانت داده است و گفته است كه هرگاه حسين آن را از تو طلب كند، حضور مادي اش در اين جهان، ساعتي بيشتر دوام نمي اورد و رخت به دار بقا مي برد.

اگر از تو پيراهن خواست، پيراهني ديگر براي او ببر. اين پيراهن را كه رمز رفتن دارد و بوي شهادت در او پيچيده است، پيش خود نگاه دارد.البته او كسي نيست كه پيراهن را باز نشناسد.

به هر حال آنچه بايد و مقدر است محقق مي شود.

پيراهن را كه مي آوري، آن را پاره تر مي كند كه كهنه تر بنمايد. بندهاي دل توست انگار كه پاره تر مي شود و داغهاي تو تازه تر.

مگر دشمن چقدر بي حميت است كه ممكن است چشم طمع از اين لباس كهنه هم بر ندارد؟!

ممكن؟!

مي بيني كه همين لباس را هم خونين و چاك چاك، از بدن تكه تكه برادرت در مي اورند و بر سر آن نزاع مي كنند.

پس خودت را مهيا كن زينب كه حادثه دارد به اوج خودش نزديك مي شود.

و …

 

چه شبي است امشب زينب!

عرش تا بدين پايه فرود آمده يا زمين زير پاي تو تا جايگاه خدا اوج گرفته است؟

حسين، اين خطه را با خود تا عرش بالا برده است يا عرش به زير پيكر حسين بال گسترده است؟

اينجا كربلاست يا عرش خداست زينب؟!

اگر چه خسته و شكسته اي زينب! اما نمازت را ايستاده بخوان! پيش روي خدا منشين زينب!

 

زينب!

زينب!

زينب!

السلام علي قلب صبور زينب!

به مناسبت محرم: امروز تاسوعاست و امشب شب عاشورا

بسم الله الرحمن الرحيم

شب دهم محرم باشد، تو بر بالين سجاد، به تيمار نشسته باشي، اسمان سنگيني كند و زمين چون جنين، بي تاب در خويش مي پيچد، جون غلام ابوذر، در كار تيز كردن شمشير برادر باشد، و برادر در گوشه خيام، زانو در بغل، از فراق بگويد و از دست روزگار بنالد.

چه بهانه اي بهتر از اين براي اينكه تو گريه ات را رها كني و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان اين خيمه كوچك بريزي.

نمي خواهي حسين را از اين حال غريب در آوري. حالي كه چشم به ابديت دوخته است و غبار لباسش را براي رفتن مي تكاند. اما چاره نيست. بهترين پناه اشكهاي تو، هميشه آغوش حسين بوده است و تا هنوز اين آغوش گشوده است بايد در سايه سار آن پناه گرفت.

اين قصه، قصه اكنون نيست. به طفوليتي بر مي گردد كه در آغوش هيچ كس آرام نمي گرفتي جز در بغل حسين. و در مقابل حيرت ديگران از مادر مي شنيدي كه: بي تابي اش همه از فراق حسين است. در آغوش حسين، چه جاي گريستن؟!

اما اكنون فقط اين آغوش حسين است كه جان مي دهد براي گريستن و تو آنقدر گريه مي كني كه از هوش مي روي و حسين را نگران هستي خويش مي كني.

حسين به صورتت آب مي پاشد و پيشاني ات را بوسه گاه لبهاي خويش مي كند. زنده مي شوي و نواي آرام بخش حسين را با گوش جانت مي شنوي كه:

آرام باش خواهرم! صبوري كن تمام دلم! مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمين است. حتي آسمانيان هم مي ميرند. بقا و قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نيست كسي زنده بماند. اوست كه مي آفريند، مي ميراند و دوباره زنده مي كند، حيات مي بخشد و بر مي انگيزد.

جد من از من برتر بود، زندگي را بدرور گفت. پدرم كه از من بهتر بود، با دنيا وداع كرد. مادرم و برادرم كه از من بهتر بودند، رخت خويش از اين ورطه بيرون كشيدند. صبور بايد بود، شكيبايي بايد ورزيد، حلم بايد داشت…

تو در همان بي خويشي به سخن در مي آيي كه:

برادرم! تنها بهانه زيستنم! تو پيامبرم بودي وقتي كه جان پيامبر از قفس تن پر كشيد. گرماي نفسهاي تو جاي مهر مادري را پر مي كرد وقتي كه مادرمان با شهادت به عالم غيب پيوند خورد. تو پدر بودي براي من و حضور تو از جنس حضور پدر بود وقتي كه پرنده شوم يتيمي برگرد بام خانه مان مي گشت.

وقتي كه حسن رفت، همگان مرا به حضور تو سر سلامتي مي دادند. اكنون اين تو تنها نيستي كه مي روي.اين پيامبر من است كه مي رود، اين زهراي من است، اين مرتضاي من است. اين جان من است كه مي رود.

با رفتن تو گويي همه مي روند. اكنون عزاي يك قبيله بر دوش دل من است، مصيبت تمام اين سالها بر پشت من سنگيني مي كند. فردا عزاي مامضي تازه مي شود. كه تو بقيه الله مني، تو تنها نشانه همه گذشتگاني و تنها پناه همه بازماندگان…

حسين اگر بگذارد، حرفهاي تو با او تمامي ندارد. سرت را بر سينه مي فشارد و داروي تلخ صبر را جرعه جرعه در كامت مي ريزد:

خواهرم! روشني چشمم! گرمي دلم! مبادا بي تابي كني! مبادا روي بخراشي! مبادا گريبان چاك دهي! استواري صبر از استقامت توست. حلم در كلاس تو درس مي خواند، بردباري در محضر تو تلمذ مي كند، شكيبايي در دستهاي تو پرورش مي يابد و تسليم و رضا دو كودكند كه از دامن تو زاده مي شوند و جهان پس از تو را سرمشق تعبد مي دهند.

راضي باش به رضاي خدا كه بي رضاي تو اين كار، ممكن نمي شود.

در اين شب غريب، در اين لحظات وهم انگيز، در اين ديار فتنه خيز، در اين شبي كه آبستن بزرگترين حادثه آفرينش است، در اين دشت آككنده از اندوه و مصيبت و بلا، در اين درماندگي و ابتلا، تنها نماز مي تواند چاره ساز باشد. پس بايست! قامت به نماز برافراز و ماتم و خستگي را در زير سجاده ات، مدفون كن. نماز، رستن از دار فنا و پيوستن به دار بقاست. نماز، كندن از دام دنيا و اتصال به عالم عقبي است. تنها نماز مي تواند مرهم اين دل افسرده و جگر دندان خورده باشد.

 

انگار همه اين سپاه مختصر نيز به اين حقيقت شيرين دست يافته اند. خيمه هاي كوچك و به هم پيوسته شان مثل كندوي زنبورهاي عسل شده است كه از آنها فقط نواي نماز و آواي قرآن به گوش مي رسد.

به مناسبت محرم: برگرفته از کتاب آفتاب در حجاب

بسم الله الرحمن الرحيم

اكنون كه صداي گامهاي دشمن، زمين را مي لرزاند، اكنون كه چكاچك شمشيرها بر دل آسمان، خراش مي اندازد، اكنون كه صداي شيهه اسبها، بند دلت را پاره مي كند، اكنون كه هلهله و هياهوي سپاه ابن سعد هر لحظه به خيام حسين تو نزديك مي شود، يك لحظه خواب كودكي ات را دوره مي كني و احساس مي كني كه لحظه موعود نزديك است و طوفان به قصد شكستن اخرين اميد به تكاپو افتاده است.

از جا كنده مي شوي، سراسيمه و مضطرب خود را به خيمه حسين مي رساني. حسين، در ارامشي بي نظير پيش روي خيمه نشسته است. نه، انگار خوابيده است. شمشير را بر زمين عمود كرده، دو دست را بر قبضه شمشير گره زده، پيشاني بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است.

نه فرياد و هلهله دشمن، كه آه سنگين تو او را از خواب مي پراند و چشمهاي خسته اش را نگران تو مي كند.

پيش از آنكه برادر به سنت هميشه خويش، پيش پاي تو برخيزد، تو در مقابل او زانو مي زني، دو دست بر شانه هاي او مي گذاري و با اضطرابي آشكار مي گويي:

مي شنوي برادر!؟ اين صداي هلهله دشمن است كه به خيمه هاي ما نزديك مي شود. فرمانده مكارشان فرياد مي زند: اي لشكر خدا برنشينيد و بشارت بهشت را دريابيد…

حسين بازوان تو را به مهر در ميان دستهايش مي فشارد و با آرامشي به وسعت يك اقيانوس، نگاه در نگاه تو مي دوزد و زير لب آنچنان كه تو بشنوي زمزمه مي كند:

پيش پاي تو پيامبر آمده بود. اينجا، به خواب من. و فرمود كه زمان آن قصه فرا رسيده است. همان كه تو الان خوابش را مرور مي كردي، و فرمود كه به نزد ما مي آيي. به همين زودي.

و تو لحظه اي چشم بر هم مي گذاري و حضور بيرحم طوفان را احساس مي كني و احساس ميكني كه زير پايت خالي مي شود و اولين شكافها بر تنها شاخه دست آويز تو رخ مي نمايد و بي اختيار فرياد مي كشي:

واي بر من!

حسين، دو دستش را بر گونه هاي تو مي گذارد، سرت را به سينه اش مي فشارد و در گوشت زمزمه مي كند:

واي بر تو نيست خواهرم! واي بر دشمن توست. تو غريق درياي رحمتي. صبور باش عزيز دلم!

چه آرامشي دارد سينه برادر، چه فتوحي مي بخشد، چه اطميناني جاري مي كند.

انگار در آيينه سينه اش مي بيني كه از ازل خدا براي تو تنهايي را رقم زده است تا تماما به او تعلق پيدا كني. تا دست از همه بشويي، تا يكه شناس او بشوي.

همه تكيه گاههاي تو بايد فرو بريزد، همه پيوندهاي تو بايد بريده شود، همه دست آويزهاي تو بايد بشكند، همه تعلقات تو بايد گشوده شود تا فقط به او تكيه كني، فقط به ريسمان حضور او چنگ بزني و اين دل بي نظيرت را فقط جايگاه او كني.

تا عهدي را كه با همه كودكي ات بسته اي، با همه بزرگي ات پايش بايستي:

پدر گفت: بگو يك!

و تو تازه زبان باز كرده بودي و پدر به تو اعداد را مي آموخت.

كودكانه و شيرين گفتي: يك

و پدر گفت: بگو دو

نگفتي!

پدر تكرار كرد: بگو دو دخترم.

نگفتي!

و در پي سومين بار، چشمهاي معصومت را به پدر دوختي و گفتي: بابا! زباني كه به يك گشوده شد، چگونه مي تواند با دو دمسازي كند؟

و حالا بناست تو بماني و همان يك! همان يك جاودانه و ماندگار.

بايست بر سر حرفت زينب!

كه اين هنوز اول عشق است.

برگرفته از كتاب آفتاب در حجاب

سيد مهدي شجاعي